جدول جو
جدول جو

معنی هم حرفه - جستجوی لغت در جدول جو

هم حرفه
هم پیشه، هم شغل، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دو یا چند تن که از یک گروه و دسته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفره
تصویر هم سفره
دو یا چند تن که بر سر یک سفره غذا بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ گُ)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد:
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.
فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.
فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.
فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.
اسدی.
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه.
اسدی.
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه.
اسدی.
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه.
نظامی.
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه.
نظامی.
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ حِ فَ / فِ)
پیشه ور. صاحب حرفه. و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 49 شود، اهل طریقت. مقابل اهل شریعت. صوفیان صومعه:
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد و صحبت اهل طریق را.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَرْ یَ / یِ)
هم ده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ حِ فَ)
هم پیشه. هم شغل. همکار:
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرق است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ حُ رَ / رِ)
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست:
مغی را که با من سر و کار بود
نکوروی و هم حجره و یار بود.
سعدی.
، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
لغت نامه دهخدا
(هََ حَ)
هم جنگ بودن. با هم نبرد کردن:
بچربدروبه ار چربیش باشد
وگر با گرگ هم حربیش باشد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ جَ / جِ)
برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن
لغت نامه دهخدا
(هََ سُ رَ / رِ)
دو کس که با هم طعام خورند. (آنندراج) :
بود هم سفره ای در آن راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ قِ فَ)
زنی از قبیلۀ فزاره. همسر مالک بن حذیفه بن بدر بوده و گویند در خانه وی پنجاه شمشیر می آویخته اند که هریکی از آن یکی از سواران نامی بوده و همه آن پنجاه مرد از محارم ام قرفه بوده واو را عزیز می داشته اند و بهمین سبب اعز من ام قرفه وامنع من ام قرفه از امثال سایر عرب است. (از ریحانه الادب ج 6 ص 232) (مجمع الامثال ص 398 و 660) (المرصع)
لغت نامه دهخدا
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دسته جمعی، متفق، متحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
کم سخن کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند: (آدمی بود کم حرف و سر بزیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفره
تصویر هم سفره
کسی که باشخص بر سر یک سفره نشیند و با هم غذا خورند، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قریه
تصویر هم قریه
همروستا دو یا چند تن که دریک قریه سکونت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
مساوی، هم پایه، برابر، هم شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم حرفی
تصویر کم حرفی
کم سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحرفه
تصویر منحرفه
منحرفه در فارسی مونث منحرف بنگرید به منحرف مونث منحرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
اکیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
همتراز
فرهنگ واژه فارسی سره
هم رتبه، هم شان، هم طراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم خوراک، هم کاسه، هم نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
Uncommunicative
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
peu communicatif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
pouco comunicativo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
unkommunikativ
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
małomówny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
немногословный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
малослівний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
poco comunicativo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
poco comunicativo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
oncommunicatief
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کم حرف
تصویر کم حرف
कम बोलने वाला
دیکشنری فارسی به هندی